نیکا، هدیه اسمانی

یک شب در بیمارستان

اون روز با وجود سردرد شدید به اصرار امیر و فقط بخاطر دل کوچیکش که با خرید تو فروشگاه به اندازه بزرگی یک دنیا شاد میشه رفتیم فروشگاه. طبق معمول امیر سبد چرخدار رو گرفت و از هر چیز مربوط و نامربوطی توش رو پر کرد بعد رفتیم سبزی خوردن خریدیم . مادری و آقایی رفته بودن خونه دایی جان و سمانه زنگ زد گفت بیاین خونه ما قرار بود بریم وسایل رو بذاریم خونه و بریم اونجا که وقتی از پله ها بالا میرفتم انگار پشت سرم پله ها یکی یکی خراب میشد و معلق بودم در خونه رو باز کردیم و افتادم کف خونه حالم خیلی بد شده بود به امیر گفتم باباتو صدا بزن منو برسونین بیمارستان و از اونجایی که پرونده مراقبت تو کلینیک کوثر داشتم رفتیم اونجا فشارمو گرفتن و بعدش یه ازمایش ا...
12 مرداد 1396
1